۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

خانه. ميلاد اخگر

برف تازه بند آمده بود.هوا هنوز روشن نشده بود. نور دم صبح برفها را آبی کرده بود و برفها می درخشیدند اما آسمان هنوز قرمز بود وابرکلفتی آسمان را گرفته بود. صدای نفسهای خودش را دوست داشت,همینطور صدای پوتین هایش روی برف را.صدای پارس سگی از دور می آمد.ایستاده بود وبه جاپاهای پشت سرش نگاه می کرد.سکوت بود و سکوت.پادگان از اینجا معلوم بود.کلاه اورکتش را از سرش برداشت و کمی به پشت سر و دورو برش نگاه کرد.توی جاده یک کامیون باری با چراغ های روشن از دور معلوم بود.دوباره کلاه را به سرش گذاشت و راه افتاد.باید ده دقیقه ی دیگر به پادگان می رسید. راهی نمانده بود. می رسید.نک انگشتانش داخل پوتین سر شده بود.جورابهایش نمناک شده بود. ته دلش خوشحال بود که امروز بعداز ظهر که از پادگان برمی گردد فردا و پس فردا تعطیل است. برای تعطیلاتش نقشه می کشید و با این امید به سمت پادگان می رفت.دوست داشت امروز هرچه زودتر به بعدازظهر برسد.



بعدازظهر وقتی داشت به خانه برمی گشت توی مینی بوس خوابیده بود. زیپ اورکتش را بازکرده وکلاهش را از سرش برداشته بودو به دست گرفته بود. سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و چرت می زد و توی چرتش صدای آهنگی که راننده گذاشته بودرا می شنید.توی چراغ قرمز از لرزش شیشه ی پنجره ی ماشین بیدار شد آب دهانش را پاک کرد.چشمانش را مالید و خمیازه کشید.چهارراه منیریه بود.تا به حال انقدر با ذوق وشوق تهران وچهارراه منیریه را نگاه نکرده بود.چهارراهی که بارها از آن رد شده بود.جایی که چندبار برای خرید لباس ورزشی به آنجا آمده بود اینبار چقدر دوست داشتنی بود.تهران شهری که در آن متولد شده بود و زندگی می کرد اینبار چقدر برایش تازگی داشت. با حوصله ی فراوان بعداز یک چرت حسابی سر جایش منتظر نشست تا مینی بوس به مقصد برسد.همه چیز خوب بود,آهنگ راننده, بوی بد مرد کنار دستی اش,ترافیک.همه چیز لذت بخش بود یک پنجشنبه ی ابری دوست داشتنی بود. کف خیابان خیس بود اما باران بند آمده بود.داشت به کلاغی نگاه می کرد که توی جوی آب با برگها ور می رفت.آسمان سفید سفید بود پراز ابر.



پنج صبح یکباره از خواب پرید وقتی که خود را در خانه دید خوشحال شد.هرچه سعی کرد دوباره بخوابد خوابش نمی برد. اول مدتی روی تختش نشست بعد توی اتاقش کمی راه رفت.به آشپزخانه رفت بساط چای را راه انداخت و منتظر شد تا دم بکشد.به اتاقش برگشت.سراغ کشو رفت. گوشیش را از کشو درآورد,از وقتی که از پادگان آمده بود گوشیش را نگاه نکرده بود. کلی پیغام و تلفن جواب نداده داشت.دوباره گوشی را توی کشو گذاشت وبه آشپزخانه رفت و زیر چای را کم کرد.از پنجره بیرون را نگاه می کرد. آهی کشید ودستانش را به چشمانش مالید. به سینک ظرف شویی تکیه داد نور خیابان نیمی از صورتش را روشن کرده بود. لرزش گرفت, دست به سینه شد. زیر چراغ خیابان را نگاه می کرد باران می بارید. باد و باران بود. باد, باران را به شیشه می زد. گهگاه صدای رد شدن ماشینها از روی کف خیابان خیس می آمد.با این صدا لحظه ای چشمانش را بست.در همین لحظه در شمیران , کرج و اطراف تهران برف می بارید ولی در تهران داشت باران می بارید.



میلاد اخگر مرداد89